نازنينم سلام چند روز پيش يك اتفاق به ظاهر ساده افتاد اما براي من پشت اين ظاهر ساده يك حس شيرين بود آن شب مامانم (سيد احمد ما به مامانش،مامانم ميگه) با شما آمده بود خونه بابايي آخر شب كه ميخواست به خانه بره شما مثل هميشه داشتي بهانه جور ميكردي كه نري خانه و بموني و بازي كني و طبق معمول كه رگ خواب شما خيلي خوب دست مامانم هست از شما خواست همراهش بري تا دزدها مامانم را ندزدند آنقدر ذوق كرده بودي كه ميتوني مثل يك مرد مواظب مامانم باشي كه خدا ميدانه ،بدون معطلي لباس هات را پوشيدي و شمشيرت را برداشتي و مرتب درباره نحوه درگيري با دزدها سوال ميپرسيدي. اما من فكر ميكنم كه مامانم از ذوق شما خيلي خيلي بيشتر ذوق كرده بود آخه توي ...